گوشه ای در دستگاه های شور، همایون و افشاری. گویند از ساخته های نکیسا بوده و آن را چنان می نواخته که حضار از شور و هیجان جامه بر تن می دراندند، برای مثال مطرب، به نوایی ره ما بی خبران زن / ما جامه درانیم ره جامه دران زن (عبدالسلام پیامی - لغتنامه - جامه دران)، در حال جامه دریدن در هنگام سوگواری، شوروهیجان و امثال آن، برای مثال خلق چندان جمع شد بر گور او / موکنان جامه دران در شور او (مولوی - ۶۱)
گوشه ای در دستگاه های شور، همایون و افشاری. گویند از ساخته های نکیسا بوده و آن را چنان می نواخته که حضار از شور و هیجان جامه بر تن می دراندند، برای مِثال مطرب، به نوایی ره ما بی خبران زن / ما جامه درانیم ره جامه دران زن (عبدالسلام پیامی - لغتنامه - جامه دران)، در حال جامه دریدن در هنگام سوگواری، شوروهیجان و امثال آن، برای مِثال خلق چندان جمع شد بر گور او / موکنان جامه دران در شور او (مولوی - ۶۱)
دانندۀ راه چاره و علاج، آنکه راه علاج دردی یا اصلاح امری را بداند، چارهشناس، برای مثال بسا چاره دانا به سختی بمرد / که بیچاره گوی سلامت ببرد (سعدی۱ - ۱۴۰)
دانندۀ راه چاره و علاج، آنکه راه علاج دردی یا اصلاح امری را بداند، چارهشناس، برای مِثال بسا چاره دانا به سختی بمرد / که بیچاره گوی سلامت ببرد (سعدی۱ - ۱۴۰)
کارگری که در حمام های عمومی لباس های مردم را حفظ می کند، مامور و نگهبان جامه خانه، کسی که انبار البسه به او سپرده می شده، نوکر یا خدمتکاری که وظیفۀ او نگه داری جامه های آقا یا خانم است
کارگری که در حمام های عمومی لباس های مردم را حفظ می کند، مامور و نگهبان جامه خانه، کسی که انبار البسه به او سپرده می شده، نوکر یا خدمتکاری که وظیفۀ او نگه داری جامه های آقا یا خانم است
خیل خانه. دودمان. خاندان. (ناظم الاطباء) : بزرجمهر اصیل بود و از خانه دان ملک و اندیشمندی انوشروان از وی بیشتر از این جهت بودی. (فارسنامۀابن بلخی ص 92)
خیل خانه. دودمان. خاندان. (ناظم الاطباء) : بزرجمهر اصیل بود و از خانه دان ملک و اندیشمندی انوشروان از وی بیشتر از این جهت بودی. (فارسنامۀابن بلخی ص 92)
دانندۀ چاره. چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود، دانندۀ علاج دردها. معالج. آنکه علاج و درمان دردها داند: تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی. دقیقی. بسا چاره دان کاو بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد. سعدی (بوستان). و رجوع به چاره ساز و چاره گر شود
دانندۀ چاره. چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود، دانندۀ علاج دردها. معالج. آنکه علاج و درمان دردها داند: تو هرچ اندرین کار دانی بگوی که تو چاره دانی و من چاره جوی. دقیقی. بسا چاره دان کاو بسختی بمرد که بیچاره گوی سلامت ببرد. سعدی (بوستان). و رجوع به چاره ساز و چاره گر شود